از اونجایی که من بچه درس خوانی بودم تا اواسط دوره دبیرستان . بعد توی دبیرستان با جابه جایی مدرسه و یه آزادی نسبی که پیدا کردم یهو خودمو را گم کردم و نمره هامم خراب کردم .پیش دانشگاهی که بودم فشار خانواده ام مخصوصا مادرم ( که فرهنگی هست ) روم زیاد بود . بعد هم کلا یه طبقه به من دادن و منو ول کردن به حال خودم که اونجا درس بخوانم .
از فشار و استرس کنکور بود یا خانواده بود از کتابخوانه ای که توی اون طبقه مون بود نشستم به کتاب خواندم . سینوهه ... بینوایان و ... سال اول دانشگاه
ازاد قبول شدم رشته کامپوتر اونم، بهترین دانشگاه آزاد شهرمون ولی مامانم و خودم اصلا دانشگاه آزاد را قبول نداشتیم و یک سال دیگه هم توی همون طبقه با کتاب و رمان طی کردم ولی بالاخره دانشگاه دولتی قبول شدم ، البته رشته تاپی نبود . منم رتبه ام همچین خوبی نشد . فک کنم فقط یه ماه خواندم .
خلاصه من که قوه تخیلم قوی بود تو تنهایی اون طبقه ، یکی دوسال کلی رویا پرداز شدم .
زندگی در رویای من همین طور ادامه داشت ... کتاب های موفقیت و بعد هم فیلم هایی که تو دانشگاه بین بچه ها رد و بدل میشد و چت هایی که با اینترنت نامحدود و سرعت بالای دانشگاه داشتیم یه دنیای خیالی و مجازی واسه من تقویت کرد...
همیشه فکر میکردم که قوه تخیلم خوبه یه مزیته و می توانم نویسنده بشم. راستش یه سری داستان هم نوشتم که به نظرم خوب بود.
دیروز که سرچ کردم دیدم این یه عیبه . اصلا نوعی اختلال ضعیف محسوب میشه .. اختلالی که به دلیل کمبود اعتماد به نفس و اضطراب به این مکانیسم دفاعی پناه میبرن.
یه خرده اومدم توجهم را بگذارم روی فکرم و دیدم ای داد بیداد همش توی توهم و رویام . هی به خودم میام و میگم : آیا واقعا این فکر لازمه ؟
دیگه سعی میکنم که به هر فکری که لازم نیست ازش رد شم. حالا اگه شما هم زیاد توی فکر و خیالید بدونین که خوب نیست . با پرسیدن این جمله که آیا این فکر و یا این کاز واسم لازمه کلی خرت و پرت های ذهن و رفتار ها را میتوانین بریزین دور...
شاید یه روز بشه ورق را برگردوند .