آزاد و رها

همه ما تجربه ها و بحران های مشابه داریم که خواندنش دید جدیدی بهتون میده .... شما تنها نیستین.....خوش اومدین

آزاد و رها

همه ما تجربه ها و بحران های مشابه داریم که خواندنش دید جدیدی بهتون میده .... شما تنها نیستین.....خوش اومدین

خانواده همسر، دوست یا دشمن؟

اگه آدم بتونه طرف مقابلش را دسته بندی کنه، بعد راحت میتونه بدونه چطور باید رفتار کنه . 

اینم تو هیچ مدرسه ای یاد نمی دن . چون واقعا پیچیده و نامید کنندس  

به نظرم بیشتر عروس ها چون وقتی وارد خانواده جدید میشن توی سن پایین هستن خوش قلب تر و ساده تر از مادرشوهران . البته یه سری اشتباهات فاحش و اینکه با حرف دوستان و فامیل خودشون احتمالش زیاد از راه به در بشن و بدجنسیایی اشتباهی بکنن -  همون اول بعد ازدواج - هست. ولی بعد اگه چند بار دوستی دیدن سریع اعتماد میکنن ( لااقل من اینطوری بودم ) . 

دیروز عصر با دوستم رفتیم پارک ، واسش بحث آخر با خانواده شوهرم تعریف کردم . بعد اونم از مادرشوهرش گفت. همیشه دیده بودم هر جا میریم واسه بچه ها، مادر شوهرشم میاد ولی به روی خودش نمیوورد یا به من نمیگفت از این قضیه ناراحته. دیروز که کارای مادر شوهرشو میگفت دیدم ای بابا من پهلو اون هیچم . مادرشوهرش عملا کمر به اعصاب خرد کردن اون کرده . 

عروس و مادر شوهر و خواهرشوهرا چون حسادت های زنانه دارن روابط خیلی پیچیده تر از طرف آقایون با خانواده همسرشون میشه . 

بعد  دوروز فک کردن به این نتیجه رسیدم و اونا را در دسته بندی دشمنان بالقوه ای قرار دادم که به خاطر پسرشون دوستی ظاهری و کم عمق نشون می دن. 

من با خانواده همسرم خیلی خیلی خوب بودم . ترجیح میدادم با اونا برم سفر تا با خانواده خودم. مادرشوهرم را مثه (95 درصد ) مامانم دوست داشتم . واقعا اگه طوریش میشد یا مریض میشد ناراحت میشدم . این سری آخر که بحث شد دلم میخواست یه سر بیاد خونمون و حالمو بپرسه حداقل ، که نیومد. 

فک کردم شاید توهم زدم که اونا دوستمن. چه دوستی واقعا؟ 

بعد دیدم نه ، خودمو زده بودم به خواب . توی سفر کردستان آب جوش ریخت روی پام و خیلی بد پام سوخت، پر تاول شد . ولی نه همدری نه دلسوزی و نه هیچی . 

بعد خواهرشوهرم توی راه حالش بهم خورده بود چن دفعه هی میگفت. 

روابط با خانواده همسر سر مهمش پسرشونه . براساس اینکه پسرشون را چقدر دوست دارن برای زندگی شما هم مایه میگذارن و عروساشون را تحمل میکنن. فک کنید اگه خدایی نکرده همسرامون نباشن از صد تا دشمن ، دشمن ترهستن. البته دوباره بحث نوه شون پیش میاد و تحمل میکنن یه مقدارهایی. 

البته اینو خیلی ها میگفتن همیشه که تو چه طور این قدر خوبی و اشتباه می کنی  ولی من همیشه از روی تنهایی یا ترس یا اینکه دلم می خواست شاد باشم بهشون به دید دوست نگاه میکردم . فقط الان پشیمونم که وقت و اعتمادم را برای ساختن روابطی هدر دادم که پایه و بنیانش اونقدر سسته . 

چندشبه تو خواب ، مادرشوهرمو میبینم و خواب های پریشون میبینم . 

بهتون بگم بهش چقدر حس دوستی و نزدیکی میکردم ... اونم محبت میکردا بی هیچی نبود فقط فرقش این بود که من واسه خودش بهش محبت میکردم ولی اون به خاطر پسرش. 

البته خواهر شوهرمو همیشه تحمل میکردم و اونم همین طور و هیچ کدوم هم جور دیگه ای وانمود و تظاهرسازی نمیکردیم. 

برادرشوهرام هم کاری به کار هم نداشتیم و البته با دیدن موفقیتشون خوشحال میشدم. 

جاری م هم یه مدت باهم خیلی دوست بودیم ولی اون کلا خیلی تو رابطه پیچیدس و یه جایی به بعد نمیدونم چی شد همه را یه مدت کات کرد و بعد هم دیگه رابطه مون اون رابطه سابق نشد و منم اعتمادم ازدست دادم اون هیچ تلاشی نکرد واسه اینکه برگرده مثه قبل شه و دور و برش را پر از دوست کرده که دیگه نمیخواد با ما وقت بگذرونه . فقط پنجشنبه تا جمعه میاد خونه مادرشوهرم هتل به صرف شام ، صبحانه ، ناهار و شام و سالی یک مرتبه مادر شوهرم اینا را دعوت میکنه .  ولی هیچی تعریف نمیکنه از زندگی کار یا خانواده خودش . 

پس در نهایت خانواده همسر در دسته بندی روابط سببی قرار میگیرن که دشمنان بالقوه هستن که به سبب  فرزندشون تو را تحمل میکنن . بعضی اوقات دوستی و گاهی هم دیگه از دستشون در میره و دشمنی شون را نشون میدن. 

نهایش : روشون حساب باز نکنین . دنبال دوست میگردین تو خانواده همسر نگردید ، من گشتم ولی یافت نشد. 

امیدوارم یه روز یه دوست خوب پیدا کنم ، که به خاطر خودم خودمو بخواهد 

 




بحث و ناراحتی با خانواده همسر

کنار اومدن با خانواده همسر خیلی سخته . اول اینکه نه می توانی حذفشون کنید ( حداقل واسه من اینطوریه ) و نه هم کامل بپذیریشون . 

سر یه مسیله ای که به نظر خودم و همسرم حق با من بود ... منم ناراحت شدم  و اولش با بی محلی نشون دادم بعد دیدم نه انگار دارم بهشون بدهکارم میشم که چرا من دارم اینطور رفتار میکنم . از تونجا که یه سر مهم قضیه برادرشوهرم  -مجرده - بود. منم زنگ زدم بهش و گفتم که فک نکنید خودش و خانواده اش مظلوم کربلا هستن.

این اولین بار بود که به مامانم و بابام نگفتم و از اونا راهنمایی نخواستم -و همچنین اولین بار بود که حرفم را زدم . همیشه ناراحت میشدم و بعد با زمان همگی فراموش میکردیم . 

مادر شوهرمم خیلی بدجنسه برای اینکه لج منو در بیاره به جاری ام تو مهمونی میگفت مامان جون در صورتی که اون محل سگ هم بهشون نمیگذاره و اصلا سالی یه بار دعوتشون میکنه و خودش و شوهرش هر هفته از پنجشنبه تا جمعه ظهر یا شب خونشون تلپ هستن. بعد من باید مدام دعوت کنم . 


برادرشوهرم - اون مجرده - چندبار عذرواهی کرد و گفت که دیگه تمومش کنیم این قضیه را ... کاش میتوانستم یه پاک کن بردارم و همشون را از اول تا آخر پاک کنم . 

همیشه میترسم که ازشون فاصله بگیرم .. میترسم خودم با دست خودم چندنفر که حامی زندگی ام هستن را از دست بدم . یه خرده هم میگم مثه جاری ام باش فقط زبونی خوبه ولی هیچ کاری واسشون نمیکنه ... اونم شخصیتم بهم اجازه نمیده . 

فک کنم که دوباره باردارم ، پریودیم عقب افتاده . بعد بچه که به دنیا بیاد مادرشوهرم کمک میکنه واسه نگهداریش از بعدشم میترسم . 

میدونید دوست ندارم یه بوم و دو هوا باشم . نمیخوام تو ظاهر باهاشون خوب باشم ولی تو عمل هیچی نشون ندم . شاید اینم یه نقطه ضعفمه . 

یه خرده هم میگم حالا تا 9 ماه دیگه 

ماه دیگه تولد پسرمه و برای تولد باید دعوتشون کنم . ولی دلم میخواست این بدجنسی و اینکه منو هیچ وقت مثه یه خانواده دوست نداره را ثبت کنم تا دیگه هیچ وقت هیچ وقت روشون حساب دوستی باز نکنم . هر چی باهاشون قاطی نشم و کم حرف بزنم و نظر بدم بهتره ... 

از همشون بدم میاد . 

راه حل فاصله  -