یه مادر که باشی هر تایمی که واسه خودت یا کارت میگذاری ته دلت از خودت می پرسی حالا نکنه دارم از بچه یا خونه ام کم میگذارم ؟ واسه همین همیشه یه حس تلخی باهاته .
دیشب همسرجان تصمیم به مطالعه داشت با اینکه پسرم میخواست تو پذیرایی بخوابه روبه رو پذیرایی بخوابه ،و روی نور خیلی حساسه گفت می خوام روی میز جزیره درس بخوانم و چراغ آشپزخونه را روشن گذاشت با اینکه مطمِین بود پسرم با چراغ روشن خوابش نمی بره . در عین حال اتاق خواب پسرم خالی بود و میتوانست بره اونجا درسش را بخوانه. من که مداخله نکردم و رفتم خوابیدم ولی یه لحظه فک کردم من عمرا همچین کاری بکنم . بارها شده با اینکه کار تایپ داشتم واسه اینکه پسرم زود بخوابه منم باهاش می خوابم و به خودم میگم صبح زود بیدار میشوم و کارمو جبران می کنم.
دارم فک میکنم چقدر از خودم گذشتم و چرا حس عذاب وجدان میکنم اگه بخوام بیشتر کار کنم ؟
میترسم بعدها پشمون بشم و اصلا این ملاحظات من اونقدر که فک میکنم تاثیری در زندگی افراد خانواده ام نداره و بیخودی شده سرعتگیر تلاشهام ...
اینم بگم که در مسیر تغییرهام هستما ...
با خانواده خودم یه مسافرت یه هفته ای به شمال داشتیم و تازه دو روزه برگشتیم . 3 شب فرح آباد بودیم و 2 شب سلمانشهر نزدیک نمک آبرود .
سفر خوبی بود و مهم ترین چیز این سفر این بود که نظراتم را بیان می کردم . همیشه تو خودم نگه میداشتم که یه موقع کسی را ناراحت نکنم ولی تصمیم گرفتم منم نظراتم را بگم . من هم آدمم و نظراتم ارزشمنده . همین طور که بقیه هم نظراتشون را میگن من هم می خوام نظر بدم . دیدم اونقدرها هم که فک میکردم بد نیست و اونجوری هم که فک میکردم کسی ناراحت نمیشه .
همیشه از یه دختردایی ام بدم میومد حالا که فک میکنم میبینم چون اون قاطع نظراتش را میگه و ابراز وجود میکرد - کاری که من تازه می خوام یاد بگیرم - و من بلد نبودم واسه همین ازش بدم میومد چون من همیشه جلوی خودمو می گرفتم . خواهرشوهرمم همین خصلتو داره .
یه برچسب اینکه واسه بقیه تصمیم میگیرن می اندازیم بهشون و بعد خودمون را قانع میکنیم که ما آدم های خوبی هستیم و از این قماش نیستیم .
مثلا پارسال با دخترداییم رفتیم سفر گفت بریم باتلاق گاوخونی را هم در مسیرمون ببینیم . از اونجایی که من قبلا رفته بودم و دیده بودم چون خشک شده هیچ چیز جالبی نداره گفتم بی خود میریم . ولی اونم اصرار که عکساشو دیده تو اینستا و قشنگه . دو تا ماشین رفتیم اونجا و بعد برگشتیم . چیز جالبی هم نبود . ولی خب الان فک میکنم بدهم نیود اونقدر که من فک میکردم . بهتر از تو خونه موندن بود . من خودم عمرا همیچین قاطعیتی داشته باشم ولی امیدوارم واسه خواسته هام شهامت و جرات ابرازشون را داشته باشم حالا بقیه می خوان قبول کنن یا نکنن مهم نیست .
ابزار وجود نشانه ارزشمند شمردن خوته . از بند ها رها باش و نظرت را ابراز کن .
تغییر آرام آرام و سخته ، دردناکه
مهم اینه که در دام تفکر سیاه و سفید نیوفتی .
انتظار تغییر سریع یک شبه نداشته باش. تغییر یعنی پشت سر گذاشتن گذشته ات و تلاش برای تغییر آنچه می خواهی .
تغییر یعنی دوقدم جلو ، یک قدم عقب
از عقب گردت نترس .
مهم اینه که ذاتا می توانی توهم موفق شی . تغییر کنی . میتونی پروانه شی . فعلا باید پیله را بشکنی.
مهم اینکه که بدونی که می توانی و تشنه تغییر باشی.
فک کن زندگی جلوی چشمات یه صفحه نمایش بود که خودمون میتوانستیم وزنمون ، شغلمون ، دوستامون و .. را انتخاب می کردیم . شاید این صفحه نمایش بهمون داده شده ولی انتخاباش اونچیزی نشده که واقعا می خواستیم . از روی ترس و ... به حرف های بقیه توجه کردیم و چیزهای دیگه ای را انتخاب کردیم. حالا وقتشه که دیگه فرمون را خوددمون در دست بگیریم .
اگه نمیدونی از کجا تغییر را شروع کنی ، این موارد پایین ممکنه کمکت کنن.
وقتی که تو را مثه یه خمیر بازی به شکل دلخواهشون در اوردن و رامت کردن . چه طور میتوانی به خودت افتخار کنی یا حداقل از خودت راضی باشی . خودت باش . برای یه بار هم اولویت زندگی خودت ، خودت باشه . نه حرف مردم نه همسر و بچه ات . از این زندانی که واسه یه دختر خوب ساختن در بیا رها کن همه چیز را. و کارها را واسه خاطر خودت انجام بده نه اونا .
ما به هیچ کس محتاج نیستیم . بدون هیچ چیز هم زنده می مونیم . اگر محبتی هست یا کاری انجام میدیم واسه دل خودم می خوام باشه نه کس دیگه .
تنها موندن ترس بزرگ زندگی منه . واسه همین یه دختر با آرامش ( به قول مردم ) هستم ولی به نظر خودم یه گربه هستم که واسه نوازش شدن، مطیع و لوس لوسی شدم .
خیلی وقته خودم را فراموش کردم ...
اگه آدم بتونه طرف مقابلش را دسته بندی کنه، بعد راحت میتونه بدونه چطور باید رفتار کنه .
اینم تو هیچ مدرسه ای یاد نمی دن . چون واقعا پیچیده و نامید کنندس
به نظرم بیشتر عروس ها چون وقتی وارد خانواده جدید میشن توی سن پایین هستن خوش قلب تر و ساده تر از مادرشوهران . البته یه سری اشتباهات فاحش و اینکه با حرف دوستان و فامیل خودشون احتمالش زیاد از راه به در بشن و بدجنسیایی اشتباهی بکنن - همون اول بعد ازدواج - هست. ولی بعد اگه چند بار دوستی دیدن سریع اعتماد میکنن ( لااقل من اینطوری بودم ) .
دیروز عصر با دوستم رفتیم پارک ، واسش بحث آخر با خانواده شوهرم تعریف کردم . بعد اونم از مادرشوهرش گفت. همیشه دیده بودم هر جا میریم واسه بچه ها، مادر شوهرشم میاد ولی به روی خودش نمیوورد یا به من نمیگفت از این قضیه ناراحته. دیروز که کارای مادر شوهرشو میگفت دیدم ای بابا من پهلو اون هیچم . مادرشوهرش عملا کمر به اعصاب خرد کردن اون کرده .
عروس و مادر شوهر و خواهرشوهرا چون حسادت های زنانه دارن روابط خیلی پیچیده تر از طرف آقایون با خانواده همسرشون میشه .
بعد دوروز فک کردن به این نتیجه رسیدم و اونا را در دسته بندی دشمنان بالقوه ای قرار دادم که به خاطر پسرشون دوستی ظاهری و کم عمق نشون می دن.
من با خانواده همسرم خیلی خیلی خوب بودم . ترجیح میدادم با اونا برم سفر تا با خانواده خودم. مادرشوهرم را مثه (95 درصد ) مامانم دوست داشتم . واقعا اگه طوریش میشد یا مریض میشد ناراحت میشدم . این سری آخر که بحث شد دلم میخواست یه سر بیاد خونمون و حالمو بپرسه حداقل ، که نیومد.
فک کردم شاید توهم زدم که اونا دوستمن. چه دوستی واقعا؟
بعد دیدم نه ، خودمو زده بودم به خواب . توی سفر کردستان آب جوش ریخت روی پام و خیلی بد پام سوخت، پر تاول شد . ولی نه همدری نه دلسوزی و نه هیچی .
بعد خواهرشوهرم توی راه حالش بهم خورده بود چن دفعه هی میگفت.
روابط با خانواده همسر سر مهمش پسرشونه . براساس اینکه پسرشون را چقدر دوست دارن برای زندگی شما هم مایه میگذارن و عروساشون را تحمل میکنن. فک کنید اگه خدایی نکرده همسرامون نباشن از صد تا دشمن ، دشمن ترهستن. البته دوباره بحث نوه شون پیش میاد و تحمل میکنن یه مقدارهایی.
البته اینو خیلی ها میگفتن همیشه که تو چه طور این قدر خوبی و اشتباه می کنی ولی من همیشه از روی تنهایی یا ترس یا اینکه دلم می خواست شاد باشم بهشون به دید دوست نگاه میکردم . فقط الان پشیمونم که وقت و اعتمادم را برای ساختن روابطی هدر دادم که پایه و بنیانش اونقدر سسته .
چندشبه تو خواب ، مادرشوهرمو میبینم و خواب های پریشون میبینم .
بهتون بگم بهش چقدر حس دوستی و نزدیکی میکردم ... اونم محبت میکردا بی هیچی نبود فقط فرقش این بود که من واسه خودش بهش محبت میکردم ولی اون به خاطر پسرش.
البته خواهر شوهرمو همیشه تحمل میکردم و اونم همین طور و هیچ کدوم هم جور دیگه ای وانمود و تظاهرسازی نمیکردیم.
برادرشوهرام هم کاری به کار هم نداشتیم و البته با دیدن موفقیتشون خوشحال میشدم.
جاری م هم یه مدت باهم خیلی دوست بودیم ولی اون کلا خیلی تو رابطه پیچیدس و یه جایی به بعد نمیدونم چی شد همه را یه مدت کات کرد و بعد هم دیگه رابطه مون اون رابطه سابق نشد و منم اعتمادم ازدست دادم اون هیچ تلاشی نکرد واسه اینکه برگرده مثه قبل شه و دور و برش را پر از دوست کرده که دیگه نمیخواد با ما وقت بگذرونه . فقط پنجشنبه تا جمعه میاد خونه مادرشوهرم هتل به صرف شام ، صبحانه ، ناهار و شام و سالی یک مرتبه مادر شوهرم اینا را دعوت میکنه . ولی هیچی تعریف نمیکنه از زندگی کار یا خانواده خودش .
پس در نهایت خانواده همسر در دسته بندی روابط سببی قرار میگیرن که دشمنان بالقوه هستن که به سبب فرزندشون تو را تحمل میکنن . بعضی اوقات دوستی و گاهی هم دیگه از دستشون در میره و دشمنی شون را نشون میدن.
نهایش : روشون حساب باز نکنین . دنبال دوست میگردین تو خانواده همسر نگردید ، من گشتم ولی یافت نشد.
امیدوارم یه روز یه دوست خوب پیدا کنم ، که به خاطر خودم خودمو بخواهد