هر کاری انجام میدهم تا در کارم بهترین باشم
با افراد خانواده ام دوست باشم
شاد باشم
آیا در حال پیشرفت هستم ؟
چطور اندازه گیری اش کنم ؟
چطور سرعتش بیشتر کنم ؟
فقط یه چیزی هست که نمی دونم خانواده ام را کجاش بگذارم؟
شاید با خانواده ام دوست باشم .
من مسیول زندگی خودمم .
مسیول وقتمم .
مسیول احساساتم هستم .
مسیول شادی ام هستم
من مسیول پیشرفتم هستم .
محیط یه ابزاره تهش خودت و خودت . خودت میتوانی مثه یه الماس بدرخشی.
من مسیول نظم اطرافم هستم .
الان قشنگ یه هفته اس که زنجیره درس خواندنمو ول کردم . دوباره میخوام برگردم .منظم باشم
دیشب خونه مامانم مهمونی بودیم یادم رفت مجدد خواهرم و شوهرش را واسه مهمونی آخر هفتهدعوت کنم . صبح وسوسه شدم که زنگ بزنم به شوهرخواهرم دعوتش کنم یه وقت ناراحت نشه . بعد گفتم واقعا لازمه > دیدم نه . اگه قبل از تغییراتم بود که 100 درصد زنگ میزدم ، با این حال دودل بودم و گفتم بهتره از خود خواهرم بپرسم . اونم گفت نه نمی خواد اصلا خودم بهش میگم .
*********************************************************************************
صبح پدرشوهرم زنگ زد به گوشی همسرم و گفت بیا بریم بازارمیوه ی بیرون شهر فک کنم می خوان گوجه بخرن واسه رب . من پرسیدم چی گفت شوهرم درست جواب نداد. منم گفتم من دیگه ازت چیزی نمی پرسم و توی دلم هم تصمیم گرفتم واسش گزارشات خونه مامانم را واسش نگم. ظهر که از سر کار برگشتم دونفر زنگ زدن بهم ، پرسید کی بود و چی گفت منم مثه خودش سربالا جواب دادم . ولی حس خوبی بود که نمی خواستم توضیح بدم و قضاوت بشم واسه حرفام . دیدم این چقدر خوبه هم خودم و فکرمو از خانواده شوهرم دورمیکنم هم خودم اینطوری آزاد ترم
*****************************************************************************
مامانم واسه مصرف خودمون رب گوجه آفتابی میپذه . خالم گفته واسه منم 20 کیلو گوجه بخر رب کن . مامانم با این سنش سه طبقه باید بره بالا بشینه پا رب درست کردن . رو که نیست سنگ پا قزوینه . این مامانم هم مهرطلب عالم گفته باشه . صبح می خواستم به شوهرم زنگ بزنم که واسه خاله ام گوجه بخره ، گفتم قراره مستقل باشم و شاید واقعا این کار لازم نیست. آخه دیشب مامانم گفت 20 کیلو گوجه واسم بخر منم دیشب گفتم نمیتوانم. باهاش تازه دعوا کردم چرا از خاله را قبول کردی. ( قبلا عمرا از این حرفا می زدم ) خلاصه قبول نکردم بخرم. صبح که دلم واسش سوخت وسوسه شدم زنگ بزنم به شوهرم که گوجه بخره ولی گفتم اگه واقعا مامانم نیازدازه بذار خودش بهش زنگ بزنه . به مامانم که گفتم ، گفت نه اصلا میخوام از جای دیگه بخرم و نمیخوام. منم گفتم خدا رو شکر
*************************************************************************
پسرم واسه تولدش یه اسباب بازی گرون میخواست . یه مشابهشو با یه چهارم قیمت خریدم که ول کنه ولی ول کردا ولی چند روز بود که ناراحت بود . دیگه گفتم بذار مستقل شه و دخالت نکنم . گفتم خودت میدونی . دیگه امروز صبح با برادرشوهر کوچیکم رفته بود خریده بود و من که سرکار بودم انگار شوهرم باپسرم دعوا کرده بودکه چرا اینقدر گرونه اسباب بازیت و پس مامانت واسه چی اون قبلیه را واست خریده. من کلا هیچی نگفتم و گفتم مبارکت باشه.
**************************************************************************
تا وقتی که مامان بابام زنده بود مامانم 24 ساعته از دستش حرص می خورد . مامانم مغرور و مامان بزرگم هم بدجنسی میکرد. کلا خیلی تو دست و پاچمون بود . و بابام هم هرروز باید میدیدش. نه بابام رفتارشو عوض کرد نه مامانم جنگیدن سر این موضوع را ول کرد. هر جا میرفتیم سفر همیشه دنبالمون میومد و همش دعوا میشد از همون اول سفر تا آخرش . یه بار مریض شد نتونست بیاد اینقدر خوشحال شدم تو بچگی که هنوز یادمه . خب بچ ها همه طرف مامانشونن و متنفرن از کسی که اشک مامانشون را در بیاره. مامان بزرگم که فوت شد گفتم خب دیگه مامانم راحت شد . ولی الان میبینم یه نفر دیگه جا مامان بزرگم تو زندگیش ساخته و همش داره حرص میده خودشو. اونم مامان خودشه . البته توی روش خیلی باهاش خوبه و خیلی ساپورتش میکنه ولی انگار هووشه همش نشسته پشت تلفن با خاله ام داره غیبتشو می کنه . خب آدم خوبی نکنه اگه اون آدم اینقدر بدجنسه و دوسش نداره . کلا مامانم واسش کار زیاد میکنه ولی مامانش یه خاله هامو که واسش قدمی هم برنمیداره دوست داره مامانم حرص می خوره و میشینه غیبتشو میکنه . به نظرم موضوع خیلی مهمی نیست . من که بهش میگم خب بهش خوبی نکن که عادت نکنه ولی خود مامانم انگار تو کل زندگیش دوست داره حرص و غصه بخوره
بعضی وقتا میگم نکنه منم همینو از مامانم یادگرفتم . احتمالا همینطوره . ولی دیگه نه کاری واسه کسی میکنم ، نه غیبتی میکنم و نه انتظاری از کسی دارم . به چه آزادیه
دیروز دورهمی زنونه خوش گذشت . آخرای مهمونی گفتم دیگه می خوام بترکنم و خیلی رقصیدم . دیدم کلی دختر و خانم شاد و باحال تر از خودم هستن. البته اونا از هم میشناختن همو و دختر خاله و دختر دایی بودن شادواسه همین اینقد باحالتر بودن. با یه خانمی دوست شدم اسمش الهامه . به تازگی از برادر شوهرش شکایت کرده بود چون تو خرید یه زمین سرش کلاه گذاشته بودن. تازه شوهرش پسرخالش بود. از موضوع شکایتشون مردد و نگران بود . اینجور که میگقت خیلی با خانواده همسرش دوست بودن و با جاری اش کیش و قشم رفته بود و ... حالا همه چیز را ار دست داده بود. بهش گفتم خوب کردین شکایت کردین. دیگه هم رابطه تون مثه قبل نمیشه ئلش کن.
با اینکه شوهرش با شوهر من یه جا کار میکنن خیلی وضع مالی شون از ما خیلی بهتر بود. البته اهل پز دادن نبود قاطی درو دلاش از مسافرت های خارج میگفت من تعجب کردم اینا چقدر سفر رفتن حالا احتمالا همش هم بهم نگفته.
حیف که خونمون از هم فاصله داره البته اونم نه خیلی . مگه نه با هم بیشتر دوست میشدیم.
******************
من منظم ، مستقل ، برترجو و شاد و خوشبخت هستم