دیشب خونه مامانم مهمونی بودیم یادم رفت مجدد خواهرم و شوهرش را واسه مهمونی آخر هفتهدعوت کنم . صبح وسوسه شدم که زنگ بزنم به شوهرخواهرم دعوتش کنم یه وقت ناراحت نشه . بعد گفتم واقعا لازمه > دیدم نه . اگه قبل از تغییراتم بود که 100 درصد زنگ میزدم ، با این حال دودل بودم و گفتم بهتره از خود خواهرم بپرسم . اونم گفت نه نمی خواد اصلا خودم بهش میگم .
*********************************************************************************
صبح پدرشوهرم زنگ زد به گوشی همسرم و گفت بیا بریم بازارمیوه ی بیرون شهر فک کنم می خوان گوجه بخرن واسه رب . من پرسیدم چی گفت شوهرم درست جواب نداد. منم گفتم من دیگه ازت چیزی نمی پرسم و توی دلم هم تصمیم گرفتم واسش گزارشات خونه مامانم را واسش نگم. ظهر که از سر کار برگشتم دونفر زنگ زدن بهم ، پرسید کی بود و چی گفت منم مثه خودش سربالا جواب دادم . ولی حس خوبی بود که نمی خواستم توضیح بدم و قضاوت بشم واسه حرفام . دیدم این چقدر خوبه هم خودم و فکرمو از خانواده شوهرم دورمیکنم هم خودم اینطوری آزاد ترم
*****************************************************************************
مامانم واسه مصرف خودمون رب گوجه آفتابی میپذه . خالم گفته واسه منم 20 کیلو گوجه بخر رب کن . مامانم با این سنش سه طبقه باید بره بالا بشینه پا رب درست کردن . رو که نیست سنگ پا قزوینه . این مامانم هم مهرطلب عالم گفته باشه . صبح می خواستم به شوهرم زنگ بزنم که واسه خاله ام گوجه بخره ، گفتم قراره مستقل باشم و شاید واقعا این کار لازم نیست. آخه دیشب مامانم گفت 20 کیلو گوجه واسم بخر منم دیشب گفتم نمیتوانم. باهاش تازه دعوا کردم چرا از خاله را قبول کردی. ( قبلا عمرا از این حرفا می زدم ) خلاصه قبول نکردم بخرم. صبح که دلم واسش سوخت وسوسه شدم زنگ بزنم به شوهرم که گوجه بخره ولی گفتم اگه واقعا مامانم نیازدازه بذار خودش بهش زنگ بزنه . به مامانم که گفتم ، گفت نه اصلا میخوام از جای دیگه بخرم و نمیخوام. منم گفتم خدا رو شکر
*************************************************************************
پسرم واسه تولدش یه اسباب بازی گرون میخواست . یه مشابهشو با یه چهارم قیمت خریدم که ول کنه ولی ول کردا ولی چند روز بود که ناراحت بود . دیگه گفتم بذار مستقل شه و دخالت نکنم . گفتم خودت میدونی . دیگه امروز صبح با برادرشوهر کوچیکم رفته بود خریده بود و من که سرکار بودم انگار شوهرم باپسرم دعوا کرده بودکه چرا اینقدر گرونه اسباب بازیت و پس مامانت واسه چی اون قبلیه را واست خریده. من کلا هیچی نگفتم و گفتم مبارکت باشه.
**************************************************************************
تا وقتی که مامان بابام زنده بود مامانم 24 ساعته از دستش حرص می خورد . مامانم مغرور و مامان بزرگم هم بدجنسی میکرد. کلا خیلی تو دست و پاچمون بود . و بابام هم هرروز باید میدیدش. نه بابام رفتارشو عوض کرد نه مامانم جنگیدن سر این موضوع را ول کرد. هر جا میرفتیم سفر همیشه دنبالمون میومد و همش دعوا میشد از همون اول سفر تا آخرش . یه بار مریض شد نتونست بیاد اینقدر خوشحال شدم تو بچگی که هنوز یادمه . خب بچ ها همه طرف مامانشونن و متنفرن از کسی که اشک مامانشون را در بیاره. مامان بزرگم که فوت شد گفتم خب دیگه مامانم راحت شد . ولی الان میبینم یه نفر دیگه جا مامان بزرگم تو زندگیش ساخته و همش داره حرص میده خودشو. اونم مامان خودشه . البته توی روش خیلی باهاش خوبه و خیلی ساپورتش میکنه ولی انگار هووشه همش نشسته پشت تلفن با خاله ام داره غیبتشو می کنه . خب آدم خوبی نکنه اگه اون آدم اینقدر بدجنسه و دوسش نداره . کلا مامانم واسش کار زیاد میکنه ولی مامانش یه خاله هامو که واسش قدمی هم برنمیداره دوست داره مامانم حرص می خوره و میشینه غیبتشو میکنه . به نظرم موضوع خیلی مهمی نیست . من که بهش میگم خب بهش خوبی نکن که عادت نکنه ولی خود مامانم انگار تو کل زندگیش دوست داره حرص و غصه بخوره
بعضی وقتا میگم نکنه منم همینو از مامانم یادگرفتم . احتمالا همینطوره . ولی دیگه نه کاری واسه کسی میکنم ، نه غیبتی میکنم و نه انتظاری از کسی دارم . به چه آزادیه